loading...
پیامک - sms
admin بازدید : 15 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد
عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت. خم شد و در حالیکه داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت: چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟
نویسنده که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون مکث جواب داد: چرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟
عکاس قد راست کرد. بعد چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری گفت: هیچوقت هیچکس نخواهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده.
نویسنده با لبخند جواب داد: پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم، می پردازم
جانی بزرگ پیروزمندانه به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربین!

 

admin بازدید : 19 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
هر وقت موقع زنگ تفریح توی زمین بازی مدرسه روستایی که در آن درس می خواندیم، دنبالش می کردم، طره های بلند مویش بالا و پایین می رفت و توی هوا می رقصید.
ما هفت سال مان بود و دوشیزه بریج مواظب مان بود و برای کوچک ترین تخلف، کشیده ای توی صورت مان می زد.
به چشم من، دوریس، جذاب ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی بود از دانش آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه هیجان انگیز یک پسر بچه عاشق، دلش را بردم.
رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش سرسختی ام را گرفتم.
در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه فلزی پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه انتخاباتی بود. سطح رویی اش هنوز براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می زد. با اندک تردیدی تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم، دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
بعد، کلماتی به یادماندنی به زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پر ابهت گفت: «الوین، اگر می خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می کنی باید به من بدهی.»
یادم می آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه ای به سن من و شرایط زندگی مان، خوش اقبالی به حساب می آمد، حالا اگر یک چیز واقعاً مهم مثلاً یک پنج سنتی پیدا می کردم چه می شد؟ می توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می توانستم به او بگویم که یک سکه تک سنتی پیدا کردم و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این طوری او ثروتمندترین دختر مدرسه می شد.
وقتی به همه این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می خواست، معقول تر به نظر می رسید؛ اما تقاضای مستبدانه اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی مان - همه تصوراتم را خراب کرد.
پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم و مهم تر از آن به خاطر این که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه طور حفظ کنم.
ضمناً دلم می خواهد بدانی که همیشه توی خواب های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

برگرفته از کتاب داستان های واقعی از زندگی آمریکایی نوشته پل استر

admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: "من از مادر، کور و نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت: برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!"
مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: "مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که به مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنوان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!"
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

برگرفته از هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 7,697
  • کدهای اختصاصی