loading...
پیامک - sms
admin بازدید : 462 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

می فرستم مهربان بر محضر تو یک پیام تا که هم جویای احوالت شوم هم داده باشم یک سلام!
صبح روز آدینه ات بخیر و شادی
+++
صبحت بخیر عزیزم، برات چایی بریزم؟!
گولت زدم عزیز جون، تو که نیستی خونمون!
صبحت بخیر عزیزم
+++
امیدوارم روزت رو با یه دنیا امید، یه بغل آرزو و یه عالمه انرژی مثبت شروع کنی
صبح نازت بخیر
+++
با احتساب امروز فقط 35 روز از بهار مانده، پس صبح زیبای بهاریتان بخیر

+++

صبح زیبایت بخیر، ای گل شاداب من/دیشب از عطر تو شد، رؤیای رؤیا خواب من

admin بازدید : 15 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
خانه ما در یک مجتمع آپارتمانی 4 طبقه قرار دارد و ما تازه به اینجا آمدیم و هنوز خیلی از همسایه ها را خوب نمیشناسیم. در طول چند روزی که این همه پله را بالا و پائین رفته بودم یک چیز برایم خیلی عجیب بود.
همیشه جلوی یکی از خانه ها فقط یک لنگه کفش مردانه بود. یکبار حتی زیر زمین خانه را هم به دنبال لنگه دیگر کفش گشتم اما هیچ اثری از لنگه دیگر آن پیدا نکردم. ته دلم یک کم می ترسیدم نکند فکر کنند کار من است!
تا اینکه یک روز که داشتم برای خرید نان به پائین می رفتم، مردی را دیدم که از آن خانه بیرون می آمد. او فقط یک پا داشت!
او با عصا راه می رفت. با ناراحتی از پله ها پایین رفتم و در طول راه همه اش به فکر آن مرد بودم که یک پا نداشت.
خیلی دلم برایش می سوخت. آن قدر ناراحت و غمگین بودم که پولم را در راه گم کردم، اما وقتی به خانه بازگشتم فکری به نظرم رسید. با خودم گفتم آن مرد حتماً از دیدن این همه کفش در جلو خانه ها ناراحت میشود.
باید کاری میکردم. خیلی فکر کردم تا اینکه فکری به نظرم رسید: دوباره برگشتم و یک لنگه از هر کفشی را که در ساختمان بود برداشتم و در زیر زمین قایم کردم، حالا در جلو خانه ها از هر جفت کفش فقط یک لنگه آن بود!
مطمئن شدم که اگر مرد برگردد دیگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم این آپارتمان فقط یک پا دارند.
آن شب همه همسایه ها بعد از کمی لی لی رفتن از من به پدرم شکایت کردند. اما از اینکه این کار را برای مرد یک پا کرده بودم. خوشحال بودم چون تنها کسی که از من شکایتی نداشت، همان مرد یک پا بود...
admin بازدید : 14 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

چه روزهایی بود روزهایی که تو به من خیانت می کردی و من چه احمقانه حتی به خاطراتمان وفادار بودم
+++
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود، عادتی که باور شود، باوری که خاطره شود و خاطره ای که درد شود
+++
شاید از مد افتاده باشد، شاید دیگر اندازه ام نباشد، اما همچنان عطر خاطره میدهد پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریخته ای!
+++
یه زمانی میرسه که خاطره های خوب هم آدمو دیوونه میکنن
+++
خاطره یعنی یه سکوت غیر منتظره میون خنده های بلند


admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: "اگر مؤمن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود."
اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست.
ملا و مؤمنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اینکه سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: "نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم، یک سو ملا و مؤمنانی هستند که به تأثیر دعا و ثنا ایمان ندارند و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تأثیر دعا ایمان دارد."
admin بازدید : 20 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (1)

در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟/تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟

با آنکه ز ما یاد نکردی/ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟

+++

حواست هست؟

شهریور است، کم کم فکر باد و باران باش، شاید کسی تمام گریه هایش را برای پاییز گذاشته باشد.

+++

نم کشیده ام بر دیوار اتاق بس که لحظه های دور بودنت را قطره هایی از باران دلتنگی باریده ام روی آن به یادگار

+++

میدانم؛ دیگر برای من نیستی! اما... دلی که با تو باشد این حرف ها را نمی فهمد.

+++

به زخم هایم می نگری؟ درد ندارد دیگر

روزی که رفتی مرگ تمام دردهایم را با خودش برد

مرده ها درد نمی کشند!

از تو خواهشی دارم، برنگرد دیگر، زنده ام نکن!

admin بازدید : 16 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

روزی مأمون با جمعی از ندما بر منظری نشسته بود و با ایشان از هر دری سخنی می راند.
در این اثنا سخنی بر زبان یکی از آنان رانده شد که: "هر که را ریش دراز بود، هر آئینه احمق باشد."
طایفه ای گفتند: "ما بر خلاف این بسیار دیده ایم، که ایشان ریشهای دراز دارند، اما مردمان زیرکی هستند."
اما مأمون اصرار داشت که: "امکان ندارد."
در همین مباحث درگیر بودند که اتفاقاً مردی از راه درآمد با ریشی دراز که جامه ای دراز و آستین گشاد نیز برتن داشت.
مأمون او را به نزد خود خواند و نامش را پرسید، او پاسخ داد: "ابو حمدویه"
خلیفه مجدداً پرسید: "چه کار کنی؟" و پاسخ شنید: "مردی دانا هستم و در علوم سعی بسیار نموده و خلیفه نیز می تواند با پرسش هر مسئله ای مرا آزمایش نماید!"
مأمون سؤال نمود: "مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند تحویل گرفته، اما هنوز قیمت آنرا پرداخت ننموده که ناگاه گوسفند با فشار زیادی پشکی (سرگین) انداخت و آن پشک درست بر چشم یک رهگذر فرود آمده و او را کور نمود. حال بگو ببینم که دیه آن چشم بر کدام طرف واجب آید، فروشنده یا خریدار؟"
ابو حمدویه سر فرو انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه سر بر آورد و گفت: "دیه چشم بر بایع (فروشنده) بود و نه مشتری."
پرسیدند: "چرا؟"
پاسخ داد: "از بهر اینکه فروشنده در لحظه فروش گوسفند نگفته بود که در ماتحت حیوان منجنیق نهاده اند و سنگ می اندازد، تا مردم جان خود را حفظ نمایند!"

admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

سلامتی همه اونایی که آرزو بودند، ولی خاطره شدند!
+++
به سلامتی همه اونایی که توی پیری پدر، یادشون نرفته وقتی بچه بودن کی کولشون می کرد
+++
به سلامتی اشک هایی که تو خلوتم میریزه تا هر بی لیاقتی نبینتشون
+++
به سلامتی خودمون که توی پلک زدنامون یاد آدم هایی هستیم که بد کردن باهامون!
+++
به سلامتی کسی که به نبودنش عادت کردی ولی دلت بودنش رو می خواد!

admin بازدید : 18 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مسأله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیداً منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم!

admin بازدید : 16 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

تو ساندویچی سس تند زدم به غذا اشکم در اومد. یارو ریشو بسیجی بهم گفت: چیه تند بود؟
گفتم: پ نه پ لای ساندویچ دعای کمیل دیدم یهو اشکم گرفت
+++
من روزه نمی گیرم، بعد سحری بیدار شدم خواهرم میگه: تو هم می خوری؟
میگم: پ نه پ فرشتم اومدم از کارهای نیک شما گزارش کار بگیرم بفرستم برای خدا
+++
یه زنبوره اومد رو گوشم نشست و گوشمو نیش زد. منم از درد بالا پایین می پریدم. دوستم گفت: نیشت زد؟
گفتم: پ نه پ هاچ زنبور عسل بود اومد در گوشم گفت مامانشو پیدا کرده. منم از خوشحالی دارم بالا و پایین می پرم.
+++
بگذار قلم را به غزل بسپارم/شاید گره ای باز شود از کارم
پرسید مگر تو هم غزل می گویی؟/گفتم پ نه پ فقط رباعی دارم
+++
یارو گزارشگر صدا سیما میاد جلو میگه: از اینکه هفته ای دو سه روز هوای اهواز خاک میشه ناراضی هستین؟
پ نه پ خیلی خوشحالیم فقط اگه میشه یکم تایمشو بیشتر کنید.

 

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 7,666
  • کدهای اختصاصی