loading...
پیامک - sms
admin بازدید : 13 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (1)

معنای بیت زیر چیست؟

میازا موری که دانه کش است                     که جان دارد وجان شیرین خوش است

 

 

 

جواب مسابقه هفته را به صورت نظر بنویسید

admin بازدید : 16 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (1)

والسلام، نامه تمام
آخرین حرف، جمله اتمام حجت


ورق برگشت

اوضاع تغییر کرد و دگرگون شد.


وروره جادو

پر حرف، فتنه انگیز.


وسط دعوا نرخ تعیین میکنه

هنگام مشاجره بر سر موضوعی در صدد اثبات و یا اعمال حق و نظر و یا به دنبال نفع خود بودن


وصف العیش نصف العیش

ذکر و یاد خوشی نصف خوشی است


admin بازدید : 17 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

هارت و پورت
سر و صدا و شلوغ بازی و بزرگ نمایی بیخودی برای زهر چشم گرفتن و ترساندن و یا جلب توجه و...


هر آن کس که دندان دهد نان دهد

اشاره به روزی رسان بودن خالق، و اینکه خدا وقتی فرزندی عطا می کند روزی اش را هم می دهد و کسی را لنگ نمی گذارد


هر جای دزد زده تا چهل روز امنه

خطاب به دزد زده ای که از دو بار آمدن دزد نگران باشد، یا کسی که از تجدید منازعه و شر و خطر بترسد.


هر چه باداباد

دل به دریا زدن و به خدا توکل کردن در انجام کاری


هر چی این ریخته اون جمع کرده

تقلید کورکورانه و یا پا جای پای کسی گذاشتن و شبیه کسی رفتار کردن

admin بازدید : 13 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

یا زنگی زنگ، یا رومی روم
یا این طرفی یا آن طرفی، دل به دریا زدن، تردید را کنار گذاشتن و بر یک عقیده پا برجاشدن برای انجام کاری


یا نصیب و یا قسمت

امید و اعتقاد به خدا و قسمت داشتن.


یک تیر و دو نشان

با انجام یک کار به دو هدف رسیدن.


یک خوبی می مونه یک بدی

همه چیز می گذرد اما یاد و اثر کارهای خوب و بد همیشه بر جا خواهد ماند.


یک دست صدا ندارد

به تنهایی نمی توان کاری را از پیش برد، موفقیت در سایه اتحاد و همکاری به دست می آید.


admin بازدید : 12 جمعه 24 آذر 1391 نظرات (0)
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد، او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است)
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد، خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و درحالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من درمورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه رانندگی مرد، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

نتیجه: هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
admin بازدید : 450 یکشنبه 05 آذر 1391 نظرات (0)

استرس و روشهای کاهش آن


تعریف استرس
استرس عبارت است از هر نوع فشار یا نیرو! این فشار می تواند جسمانی باشد، مانند استرس حاصل از انجام دادن تکالیف (وظایف) یا استرس ناشی از یک بیماری توان فرسا، همچنین این فشار می تواند عاطفی یا موقعیتی باشد مانند استرس فشار خون بالا و استرس محدودیت شغلی. امروزه اصطلاح استرس به طور غیر دقیق برای هر رویداد یا موقعیتی که موجب ناکامی، عصبانیت یا اضطراب شود به کار می رود.

admin بازدید : 461 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
در یک روز آرام، روشن، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت، جنگل، شهر و دهکده گشتی زد.
هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت: حالا که دیدار من از زمین پایان یافته، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گل ها نگاه کرد و گفت: چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گل ها در زمین ندیدم، این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.
خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.
فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.
تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت: من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.


admin بازدید : 469 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
مشترک گرامی: یادآور می شود که SMS فقط برای خواندن نیست، گاهی هم می شود پاسخ داد!
(ایرانسل)
+++
مشترک گرامی چه خبر؟ مامان بابا خوبن؟ علی کوچولو چطوره؟ الهی ایرانسل قربونش بره.
(ایرانسل)
+++
مشترک گرامی با 645200 ریال شارژ دیگر برنده 15 تومن شارژ داخل شبکه بشوید.
(ایرانسل)
+++
مشترک گرامی چته؟ چرا تو فکری؟ عاشق شدی؟ آخه بدبخت! با این وضع گرونی کی عاشق می شه؟ ها؟
(ایرانسل)
+++
مشترک گرامی تو مسابقه ما شرکت کن با 20 لیتر بنزین جایزه! با این کار مشت محکمی تو دهن همراه اول بزن!
(ایرانسل)
admin بازدید : 473 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
ای اشک روان بگو دل افزای مرا/آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
چون یاد کنی شبی تو شب های مرا/اندیشه مکن بی ادبی های مرا
+++
گوشه تا گوشه جنگل تو بخواب و نترس، شیرها خاطرشان هست که تو آهوی منی
شب بخیر آهوی من
+++
شب ها به وقت خواب از طرف من وجدانت را ببوس اگر بیدار بود!
+++
وقتی میفهمی عاشق شدی که دوست نداری بخوابی چون واقعیت شیرین تر از رویاهات شده
+++
شب تنها عزیزم بهشت
admin بازدید : 469 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

میترادات دختر مهرداد، پادشاه اشکانی، خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده، سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید، دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد.
مار به دورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد. چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت و به سوی شهر خویش بازگشت. مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد. اما همه چیز برایش غریبه و ناآشنا بود. چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید، زنی کامل در آب دیده می شد. از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید.
میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت. چند سال گذشت. در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش.
آن شب در زیر نور مهتاب، مهرداد به دخترش میترادات گفت: "ای عزیزتر از جان، می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی. رایزنانم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند. آیا قبول می کنی همسر او شوی؟"
دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را به یاد آورد!
در دل گفت: "آه ای پدر، آه ای پدر، من این مار را قبلاً در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت، زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده. اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت."
سرش را پایین انداخت و گفت: "پدر هرچه شما تصمیم بگیرید همان می کنم."
پادشاه ایران، دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت: "دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم."
میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست، اما صدای شادی ایرانیان آرامش می کرد، همچون آرامش آغوش پدر، و آرام گریست.

اندیشمند میهن دوست کشورمان ارد بزرگ می گوید: "گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند."

سالها گذشت...
میترادات که به ایران بازگشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود. بر لب همان جوی آب نشست، خود را در آن دید... اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و... طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت...


admin بازدید : 463 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

می فرستم مهربان بر محضر تو یک پیام تا که هم جویای احوالت شوم هم داده باشم یک سلام!
صبح روز آدینه ات بخیر و شادی
+++
صبحت بخیر عزیزم، برات چایی بریزم؟!
گولت زدم عزیز جون، تو که نیستی خونمون!
صبحت بخیر عزیزم
+++
امیدوارم روزت رو با یه دنیا امید، یه بغل آرزو و یه عالمه انرژی مثبت شروع کنی
صبح نازت بخیر
+++
با احتساب امروز فقط 35 روز از بهار مانده، پس صبح زیبای بهاریتان بخیر

+++

صبح زیبایت بخیر، ای گل شاداب من/دیشب از عطر تو شد، رؤیای رؤیا خواب من

admin بازدید : 16 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
خانه ما در یک مجتمع آپارتمانی 4 طبقه قرار دارد و ما تازه به اینجا آمدیم و هنوز خیلی از همسایه ها را خوب نمیشناسیم. در طول چند روزی که این همه پله را بالا و پائین رفته بودم یک چیز برایم خیلی عجیب بود.
همیشه جلوی یکی از خانه ها فقط یک لنگه کفش مردانه بود. یکبار حتی زیر زمین خانه را هم به دنبال لنگه دیگر کفش گشتم اما هیچ اثری از لنگه دیگر آن پیدا نکردم. ته دلم یک کم می ترسیدم نکند فکر کنند کار من است!
تا اینکه یک روز که داشتم برای خرید نان به پائین می رفتم، مردی را دیدم که از آن خانه بیرون می آمد. او فقط یک پا داشت!
او با عصا راه می رفت. با ناراحتی از پله ها پایین رفتم و در طول راه همه اش به فکر آن مرد بودم که یک پا نداشت.
خیلی دلم برایش می سوخت. آن قدر ناراحت و غمگین بودم که پولم را در راه گم کردم، اما وقتی به خانه بازگشتم فکری به نظرم رسید. با خودم گفتم آن مرد حتماً از دیدن این همه کفش در جلو خانه ها ناراحت میشود.
باید کاری میکردم. خیلی فکر کردم تا اینکه فکری به نظرم رسید: دوباره برگشتم و یک لنگه از هر کفشی را که در ساختمان بود برداشتم و در زیر زمین قایم کردم، حالا در جلو خانه ها از هر جفت کفش فقط یک لنگه آن بود!
مطمئن شدم که اگر مرد برگردد دیگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم این آپارتمان فقط یک پا دارند.
آن شب همه همسایه ها بعد از کمی لی لی رفتن از من به پدرم شکایت کردند. اما از اینکه این کار را برای مرد یک پا کرده بودم. خوشحال بودم چون تنها کسی که از من شکایتی نداشت، همان مرد یک پا بود...
admin بازدید : 14 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

چه روزهایی بود روزهایی که تو به من خیانت می کردی و من چه احمقانه حتی به خاطراتمان وفادار بودم
+++
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود، عادتی که باور شود، باوری که خاطره شود و خاطره ای که درد شود
+++
شاید از مد افتاده باشد، شاید دیگر اندازه ام نباشد، اما همچنان عطر خاطره میدهد پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریخته ای!
+++
یه زمانی میرسه که خاطره های خوب هم آدمو دیوونه میکنن
+++
خاطره یعنی یه سکوت غیر منتظره میون خنده های بلند


admin بازدید : 18 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: "اگر مؤمن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود."
اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست.
ملا و مؤمنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اینکه سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: "نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم، یک سو ملا و مؤمنانی هستند که به تأثیر دعا و ثنا ایمان ندارند و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تأثیر دعا ایمان دارد."
admin بازدید : 20 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (1)

در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟/تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟

با آنکه ز ما یاد نکردی/ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟

+++

حواست هست؟

شهریور است، کم کم فکر باد و باران باش، شاید کسی تمام گریه هایش را برای پاییز گذاشته باشد.

+++

نم کشیده ام بر دیوار اتاق بس که لحظه های دور بودنت را قطره هایی از باران دلتنگی باریده ام روی آن به یادگار

+++

میدانم؛ دیگر برای من نیستی! اما... دلی که با تو باشد این حرف ها را نمی فهمد.

+++

به زخم هایم می نگری؟ درد ندارد دیگر

روزی که رفتی مرگ تمام دردهایم را با خودش برد

مرده ها درد نمی کشند!

از تو خواهشی دارم، برنگرد دیگر، زنده ام نکن!

admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

روزی مأمون با جمعی از ندما بر منظری نشسته بود و با ایشان از هر دری سخنی می راند.
در این اثنا سخنی بر زبان یکی از آنان رانده شد که: "هر که را ریش دراز بود، هر آئینه احمق باشد."
طایفه ای گفتند: "ما بر خلاف این بسیار دیده ایم، که ایشان ریشهای دراز دارند، اما مردمان زیرکی هستند."
اما مأمون اصرار داشت که: "امکان ندارد."
در همین مباحث درگیر بودند که اتفاقاً مردی از راه درآمد با ریشی دراز که جامه ای دراز و آستین گشاد نیز برتن داشت.
مأمون او را به نزد خود خواند و نامش را پرسید، او پاسخ داد: "ابو حمدویه"
خلیفه مجدداً پرسید: "چه کار کنی؟" و پاسخ شنید: "مردی دانا هستم و در علوم سعی بسیار نموده و خلیفه نیز می تواند با پرسش هر مسئله ای مرا آزمایش نماید!"
مأمون سؤال نمود: "مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند تحویل گرفته، اما هنوز قیمت آنرا پرداخت ننموده که ناگاه گوسفند با فشار زیادی پشکی (سرگین) انداخت و آن پشک درست بر چشم یک رهگذر فرود آمده و او را کور نمود. حال بگو ببینم که دیه آن چشم بر کدام طرف واجب آید، فروشنده یا خریدار؟"
ابو حمدویه سر فرو انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه سر بر آورد و گفت: "دیه چشم بر بایع (فروشنده) بود و نه مشتری."
پرسیدند: "چرا؟"
پاسخ داد: "از بهر اینکه فروشنده در لحظه فروش گوسفند نگفته بود که در ماتحت حیوان منجنیق نهاده اند و سنگ می اندازد، تا مردم جان خود را حفظ نمایند!"

admin بازدید : 18 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

سلامتی همه اونایی که آرزو بودند، ولی خاطره شدند!
+++
به سلامتی همه اونایی که توی پیری پدر، یادشون نرفته وقتی بچه بودن کی کولشون می کرد
+++
به سلامتی اشک هایی که تو خلوتم میریزه تا هر بی لیاقتی نبینتشون
+++
به سلامتی خودمون که توی پلک زدنامون یاد آدم هایی هستیم که بد کردن باهامون!
+++
به سلامتی کسی که به نبودنش عادت کردی ولی دلت بودنش رو می خواد!

admin بازدید : 19 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مسأله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیداً منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم!

admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

تو ساندویچی سس تند زدم به غذا اشکم در اومد. یارو ریشو بسیجی بهم گفت: چیه تند بود؟
گفتم: پ نه پ لای ساندویچ دعای کمیل دیدم یهو اشکم گرفت
+++
من روزه نمی گیرم، بعد سحری بیدار شدم خواهرم میگه: تو هم می خوری؟
میگم: پ نه پ فرشتم اومدم از کارهای نیک شما گزارش کار بگیرم بفرستم برای خدا
+++
یه زنبوره اومد رو گوشم نشست و گوشمو نیش زد. منم از درد بالا پایین می پریدم. دوستم گفت: نیشت زد؟
گفتم: پ نه پ هاچ زنبور عسل بود اومد در گوشم گفت مامانشو پیدا کرده. منم از خوشحالی دارم بالا و پایین می پرم.
+++
بگذار قلم را به غزل بسپارم/شاید گره ای باز شود از کارم
پرسید مگر تو هم غزل می گویی؟/گفتم پ نه پ فقط رباعی دارم
+++
یارو گزارشگر صدا سیما میاد جلو میگه: از اینکه هفته ای دو سه روز هوای اهواز خاک میشه ناراضی هستین؟
پ نه پ خیلی خوشحالیم فقط اگه میشه یکم تایمشو بیشتر کنید.

 

admin بازدید : 15 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد
عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت. خم شد و در حالیکه داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت: چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟
نویسنده که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون مکث جواب داد: چرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟
عکاس قد راست کرد. بعد چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری گفت: هیچوقت هیچکس نخواهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده.
نویسنده با لبخند جواب داد: پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم، می پردازم
جانی بزرگ پیروزمندانه به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربین!

 

admin بازدید : 19 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
هر وقت موقع زنگ تفریح توی زمین بازی مدرسه روستایی که در آن درس می خواندیم، دنبالش می کردم، طره های بلند مویش بالا و پایین می رفت و توی هوا می رقصید.
ما هفت سال مان بود و دوشیزه بریج مواظب مان بود و برای کوچک ترین تخلف، کشیده ای توی صورت مان می زد.
به چشم من، دوریس، جذاب ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی بود از دانش آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه هیجان انگیز یک پسر بچه عاشق، دلش را بردم.
رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش سرسختی ام را گرفتم.
در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه فلزی پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه انتخاباتی بود. سطح رویی اش هنوز براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می زد. با اندک تردیدی تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم، دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
بعد، کلماتی به یادماندنی به زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پر ابهت گفت: «الوین، اگر می خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می کنی باید به من بدهی.»
یادم می آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه ای به سن من و شرایط زندگی مان، خوش اقبالی به حساب می آمد، حالا اگر یک چیز واقعاً مهم مثلاً یک پنج سنتی پیدا می کردم چه می شد؟ می توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می توانستم به او بگویم که یک سکه تک سنتی پیدا کردم و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این طوری او ثروتمندترین دختر مدرسه می شد.
وقتی به همه این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می خواست، معقول تر به نظر می رسید؛ اما تقاضای مستبدانه اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی مان - همه تصوراتم را خراب کرد.
پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم و مهم تر از آن به خاطر این که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه طور حفظ کنم.
ضمناً دلم می خواهد بدانی که همیشه توی خواب های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

برگرفته از کتاب داستان های واقعی از زندگی آمریکایی نوشته پل استر

admin بازدید : 17 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: "من از مادر، کور و نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت: برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!"
مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: "مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که به مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنوان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!"
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

برگرفته از هزار دستان نوشته اسکندر دلدم

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 38
  • بازدید سال : 40
  • بازدید کلی : 7,698
  • کدهای اختصاصی